گاهی برای دلم مینویسم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذر عمر» ثبت شده است

شب هنگام که پنجره دیدگانم را بر روی ستم های روزانه می بندم آرزوهای محالم در فضای کوچک چشمانم شروع به رقص و نمایش می کنند گاهی آن آرزوها اشک می ریزند که چطور مسیرم برای رسیدن بهشان بی دلیل کج شد
آنها هم خوب می دانند مال من هستند و در اندوه دوری زاری می کنند
شاکی می شوم
دیدگانم را به سمت نور باز می کنم، چون دیگر توان زاری دیدن و زاری کردن ندارم
آرزو ها را هم نمی خواهم
فقط می خواهم چشمانم را به سقف اتاق بدوزم و هیچ چیز بر صفحه خیالم راه نرود
ای کاش چراغی از سقف آویزان نبود
ای کاش ساعتی روی دیوار میخکوب نشده بود
و ای کاش اتاقم پنجره ای نداشت
کاش گذر عمر تا این حد بی رحم نبود
کاش رمقی داشتم برای خواندن ، رفتن ، جنگیدن و ماندن
من هیچم
هیچی که هر روز هیچ تر می شود
و هر روز بیشتر در هیچ خود فرو می رود
کاش دنیای اطرافم هم مرا هیچ می دیدن
تا فرصت نگاه خیره شده به سقف را بی هیچ چون و چرایی تا روز هیچ در اختیارم می گذاردن
دیگر هیچ آرزویی و هیچ جانی در هیچِ وجودم ندارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۵۴
شیما آبایی