گاهی برای دلم مینویسم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

کاش می شد چشمانی که روزی معصوم بودند را راحت بر حقایق ببندم و فکر آشتفته ام را در باد پاییزی رها کنم و باد خدمتی کند و آن خیالات ناجور را به بیابان های ناکجا آباد ببرد و برایم بالهای نازنینی جایگزین کند ، تا برقصم و پای کوبم و مشکلات را نفهمم ، پیشینه ای برایشان نداشته باشم ، حافظه ام را چنان خالی کنم که گذر نسیمی را با اعماق وجود حس کنم ، چنان بی خاطره باشم که هر رنگ برایم تازگی داشته باشد ، وز وز باد از درز در اتاق اولین صدای جالب زندگیم باشد ، با قطره آب از آسمان بترسم و احساس کنم سقف آسمان سوراخ شده ، کاسه ای بگذارم و همینطور دیوانه وار کاسه ها را اضافه کنم ، در مجموع حال مجنونی می خواهم، شاید به ظاهر طبیعی بودن بی معنی شده ، می خواهم نقطه صفر را از ابتدا شروع کنم و هر چیز را آنطور که هست زندگی کنم ، شاید انتخابم طعم های تلخ در بین شکلات ها باشد ، شاید رنگ سیاه زیباترین است ، شاید تنهایی بهترین حال است ، شاید سر لوحه ای که برایمان نوشتند و سالهاست مشغول به تکرارش هستیم اشتباه است

بزرگان دنیا دیده سرلوحه نویس، خود مشغول پر کردن سرلوحه اجدادشان هستند و گاهی گریزی می زنند و لبی تر می کنند و شِکوهِ ها دارند ، اما در نهایت احساس گناه می کنند

کاش تکرار نکنیم که در پیری نق نق و غر غر کنان همه از ما گریزان باشند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۴
شیما آبایی

زندگی به من آموخت خودم چاله ای بِکنم و در چاله خودم راحت زندگی کنم

و هر روز از چاله خودم سرم را به بیرون بیاورم و افتخار کنم که در چاله کَنده شده به دستان خودم هستم تا کسی به فکر چاله کندن برای من نباشد و مردم شهر خیالشان راحت شود که من برای همیشه درون چاله ام.

زیر چاله ام قصری بنا خواهم کرد و زندگی شاهانه ای خواهم داشت تا از چشمان بخیل مردم این شهر در امان باشم.

وقتی از چاله خود بیرون می آیم لباس کنیزانم را به تن می کنم تا خیالشان راحت باشد که خوشبخت نیستم وگرنه با نگاه سنگینشان تنم را زخمی می کنند.

عشقم را در پستوی دلم نگاه می دارم تا کسی از اشتیاق درونیم باخبر نشود وگرنه انگ ِ بی حیایی به پیشانیم می خورد

در کنار ترین گوشه قصر زیر چاله ام با خدایم نیایش می کنم تا حتی کنیزانم مرا محکوم به ریا کاری نکنند

آزادی کجای این دنیاست؟؟

وقتی نمی توانم موهایم را در مسیر بادها نوازش دهم

وقتی نمی توانم تنم را با گرمای خورشید آشنا کنم

پس زندگی در زیر چاله شیرین تر است ، چون نه بادی می وزد و نه خورشیدی می تابد

چیزی را در قصر زیر چاله ام از دست نداده ام.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۵
شیما آبایی