گاهی برای دلم مینویسم

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چطور آموختیم!!!!

کودکیمان به آموختن گذشت

لحظه ای ناب از کودکی که شیرین ترین بود به خاطر نداریم

آموختیم فقط به آینده بنگریم 

 آموختیم اکنون را فدای آینده ای کنیم که سرابی بیش نیست 

آموختیم بیاموزیم آنچه را که نیاز به آموختن نداشت

آموختیم بدی و خوبی را 

هیچ کدام حقیقت نداشت

آموختیم دوست و دشمن را

همه دیگری بودند،  نه از دوست خبری بود ، نه از دشمن

آموختیم احترام را ، هیچ کس محترم نشمرد آنچه احترام بود

آموختیم محبت را ، جز بار سنگین مسولیت چیزی نبود

آموختیم آنچه نباید می آموختیم ، ندانستیم لذت ها را ، دلخوشی ها را ، ارزش ها را ، لبخند هارا ، نشمردیم نفس هارا ، نیاموختیم اعتماد را 

کاش از صفر شروع می شد

کاش مادران حال امروز ما را می دانستند

آنها هم قربانی تربیت سالارگونه ای بودند و تمام لطفشان را نثارمان کردند

کاش پدران علت سرکشی ها را می فهمیدند ، آنها هم افساری از جنس پدری داشتند

کاش پاره شود زنجیره لطف بزرگتری ، که می خواهد با بزرگتری ، بزرگ کند کودک معصومی که بستری امن می خواهد نه پادگان محصور به زور.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۰
شیما آبایی

نبودنت را نمی فهمم ، می دانم بودنت نعمتی بود که خیلی وقت است دیگر نیست

نعمت داشتن پدری همچون تو ، کمبودیست عمیق

کاش می شد جستجویت کنم

کاش می شد بسازمت

کاش می شد جبرانت کنم

اینقدر کودک بودم که رفتنت را نفهمیدم

هر چه بزرگتر می شوم هر روز برایم می روی و هر روز بیشتر غم نبودنت آزارم می دهد

کودک که بودم فقط دلتنگت می شدم

بزرگ که شدم خالی بودن پشتم سوزه سرمای تنهایی را با عمق جان به وجودم چشاند

پدری همچون تو سد محکمی بود بر سر راهه مشکلات و آدمهای بد نیت

روزی این سد چنان از پایه فرو ریخت که هیچ چیز نتوانست مشکلات را مانع شود

مادرم در جوانی بیوه شد

برادرم بی تکلیف

خواهرم مات و مبهوت

هر کسی از دلسوزی دستوری صادر کرد

هر کسی حرفی زد و دل زخم داری را سوزاند

تو نبودی قد علم کنی و مرحمی باشی

تو نبودی خط بدهی و زیر پر و بالت بگیری

همه جا یک پای کار می لنگد

هیچ کس نمی داند لنگ بودنش علتی دیرینه دارد

زبان های تند و تیز ، تیز تر شد

گاهی چنان رگ اعصاب را نشانه می گرفتند که گویی قصد جانمان را کردند

همه تا لبه پرتگاه نابودی حمایتمان کردند

از روی رفاقت خوردند تا تمام شد

نمی دانم حکمت این قصه چه بود

نمی دانم شکایت این دل های سوخته سیاه زخم شده را به که بگویم و از چه کسی طلبت کنم

می دانم تصمیم تو نبود

می دانم برنامه ها داشتی

از آینده نگریت شنیده ام

شکایت این روزگار را به خدا کردم

او هم سکوت کرد

کاش سرم فریاد می زد

کاش جواب فریادهایم را میداد

کاش توجیهی برای نبودنت داشت

هر روز دفتر زندگیمان بدون حضورت خط خورد

اما خط عمیقی که صفحات سفید آینده را هم سیاه کرد

هر روز زیان نبودنت در زندگیم را پرداخت می کنم

گناهم چه بود ، که از کودکی ، اینطور زیر بار هزینه های نبودنت خم شدم

( روز پدر )

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۵
شیما آبایی

چه هوشمندانه چشمانمان را بر روی زندگی می بندیم

چه شاعرانه از زندگی کردن سخن می گویم

و چه عاقلانه از ذهن کوچک و دنیا ندیده یمان دفاع می کنیم

اما نه هوشی ، نه شعوری و نه عقلی را به کار انداخته ایم

جنجال ها را جنجال گونه قضاوت می کنیم 

عشق ها را کوته نظری می دانیم

گشت و گذار را از سر شکم سیری و دل خوشی می بینیم

دل را نه به دنیا داده ایم و نه به آخرت

از مذهب شاکی هستیم

آزادی هایی را عیب می دانیم

گاهی دنباله روی بزرگانیم

گاهی منتقدانشان هستیم

با آب و تاب از تمدن این ممکلت می گوییم

با خشم از بی فرهنگی این امت فریاد می زنیم

رفتار زشت هموطن را در میهمانی ها موضوع بحث می کنیم و گاهی زشترین را انجام می دهیم

شعار بی ارزشیه پول سر می دهیم و برای ریالی سر هم شیره می مالیم

چنان تبریک مناسب و ازدواج را با هیاهو ارسال می کنیم و در اولین فرصت لگد می زنیم که حتما" به جانشان بچسبد و لحظه را غرق فتنه کند.

از حزب خود چنان دفاع می کنیم که گویی مکتبش را نوشته ایم

اما تا سر ظرف کج می شود و لطفی شامل حال نمی شود ، پته ها را به آب می دهیم

چه هوشمندانه زندگی را به کام خود و دیگران تلخ می کنیم

چه ناباورانه نگاهمان را معنی دار به سوی بی گناهان هدایت می کنیم

چه سودجویانه شعار زندگی در لحظه اکنون را سر می دهیم

اما اگر به ناچیز بودن خود در دنیای خدا بیاندیشیم ، احساس کوچکی و نادانی چنان سراسر وجود را می گیرد ، که ناخودآگاه نگاهمان متواضع می شود 

عمیق بنگریم ، تا بدانیم عمر صد ساله در پیش خدا ، به اندازه بال زدن پشه ای هم نیست

زندگی را زندگی کنیم حتی اگر فرصت دیدن آبشارها ، دشت ها ، کویر ها و یا آن طرف مرزها  را نداریم

کمک باشیم ، حتی اگر فرصت خرید نانی اضافه برای همسایه تهی دست محیا نیست

متواضع باشیم

چشم و زبانمان حامی باشد

نیازی به توان مالی نیست !!!!!

سخن نرم و نگاه گرم ، مهمترین دستور خداست

اگر نگاهمان صبور

زبانمان مهربان باشد

حتی اگر سفریمان خالیست

در این صورت ثروتمند ترین و بزرگترین خیر هستیم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۱
شیما آبایی

زندگی به من آموخت خودم چاله ای بِکنم و در چاله خودم راحت زندگی کنم

و هر روز از چاله خودم سرم را به بیرون بیاورم و افتخار کنم که در چاله کَنده شده به دستان خودم هستم تا کسی به فکر چاله کندن برای من نباشد و مردم شهر خیالشان راحت شود که من برای همیشه درون چاله ام.

زیر چاله ام قصری بنا خواهم کرد و زندگی شاهانه ای خواهم داشت تا از چشمان بخیل مردم این شهر در امان باشم.

وقتی از چاله خود بیرون می آیم لباس کنیزانم را به تن می کنم تا خیالشان راحت باشد که خوشبخت نیستم وگرنه با نگاه سنگینشان تنم را زخمی می کنند.

عشقم را در پستوی دلم نگاه می دارم تا کسی از اشتیاق درونیم باخبر نشود وگرنه انگ ِ بی حیایی به پیشانیم می خورد

در کنار ترین گوشه قصر زیر چاله ام با خدایم نیایش می کنم تا حتی کنیزانم مرا محکوم به ریا کاری نکنند

آزادی کجای این دنیاست؟؟

وقتی نمی توانم موهایم را در مسیر بادها نوازش دهم

وقتی نمی توانم تنم را با گرمای خورشید آشنا کنم

پس زندگی در زیر چاله شیرین تر است ، چون نه بادی می وزد و نه خورشیدی می تابد

چیزی را در قصر زیر چاله ام از دست نداده ام.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۵
شیما آبایی