گاهی برای دلم مینویسم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرحم» ثبت شده است

دلتنگ که می شی به نظرت خورشید دیگه نمی تابه
غروب دیگه سرخ نمی شه
انگار چراغا دیگه سو ندارن
آسمون دیگه وسیع نیست
کوه ها دیگه عظیم نیست
انگار بدن درد داری
سیگار دیگه دوا نیست
دلتنگ که می شی
دیگه حتی مستی هم کار ساز نیست
دلتنگ که می شی
شبا صبح نمی شه
روزا شب نمی شه
هر روز برات غروب جمعه می شه
دلتنگ که می شی
هیچ نوایی مرحم نیست
همه چیز فقط دردِ و درد
دلتنگ که می شی
سر دردا هم یه جور دیگست
انگار قرصا دیگه درمون نیست
دلتنگ که می شی
دلت تنگ نیست، دنیا برات تنگ می شه
ولی فقط می گی حالم خوب نیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۴
شیما آبایی

رسم وفا ندیدم
بی وفایی، شیرین تر است انگار
همدلی نچشیده ام
خنجر زدن، عادت است انگار
مرحم شدن گناه است
نیش زدن، بهتر است انگار
صداقت شعار است
دروغگویی، رسم است انگار
نگاه گرم دیگر نیست
غریدن، قدرت است انگار
حرف شیرین نشنیدم
زبان تیز، کارا تر است انگار
قدردانی مُرده
بی چشم و رویی، داغ تر است انگار
من هم مُرده ام انگار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۴۴
شیما آبایی