گاهی برای دلم مینویسم

شب هنگام که پنجره دیدگانم را بر روی ستم های روزانه می بندم آرزوهای محالم در فضای کوچک چشمانم شروع به رقص و نمایش می کنند گاهی آن آرزوها اشک می ریزند که چطور مسیرم برای رسیدن بهشان بی دلیل کج شد
آنها هم خوب می دانند مال من هستند و در اندوه دوری زاری می کنند
شاکی می شوم
دیدگانم را به سمت نور باز می کنم، چون دیگر توان زاری دیدن و زاری کردن ندارم
آرزو ها را هم نمی خواهم
فقط می خواهم چشمانم را به سقف اتاق بدوزم و هیچ چیز بر صفحه خیالم راه نرود
ای کاش چراغی از سقف آویزان نبود
ای کاش ساعتی روی دیوار میخکوب نشده بود
و ای کاش اتاقم پنجره ای نداشت
کاش گذر عمر تا این حد بی رحم نبود
کاش رمقی داشتم برای خواندن ، رفتن ، جنگیدن و ماندن
من هیچم
هیچی که هر روز هیچ تر می شود
و هر روز بیشتر در هیچ خود فرو می رود
کاش دنیای اطرافم هم مرا هیچ می دیدن
تا فرصت نگاه خیره شده به سقف را بی هیچ چون و چرایی تا روز هیچ در اختیارم می گذاردن
دیگر هیچ آرزویی و هیچ جانی در هیچِ وجودم ندارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۵۴
شیما آبایی

دلتنگ که می شی به نظرت خورشید دیگه نمی تابه
غروب دیگه سرخ نمی شه
انگار چراغا دیگه سو ندارن
آسمون دیگه وسیع نیست
کوه ها دیگه عظیم نیست
انگار بدن درد داری
سیگار دیگه دوا نیست
دلتنگ که می شی
دیگه حتی مستی هم کار ساز نیست
دلتنگ که می شی
شبا صبح نمی شه
روزا شب نمی شه
هر روز برات غروب جمعه می شه
دلتنگ که می شی
هیچ نوایی مرحم نیست
همه چیز فقط دردِ و درد
دلتنگ که می شی
سر دردا هم یه جور دیگست
انگار قرصا دیگه درمون نیست
دلتنگ که می شی
دلت تنگ نیست، دنیا برات تنگ می شه
ولی فقط می گی حالم خوب نیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۴
شیما آبایی
در خیالم پرسه می زنم
چقدر آشفته حالم
تمام حس های دنیا را در لحظه تجربه می کنم
گاهی بی خیالِ بی خیال
گاهی تب دارم
گاهی پر انرژی و گاهی فقط به سقف خیره می شوم
گاهی نمی دانم به چه بیاندیشم
به مغزم فشار میاورم که فقط امیدوار بمانم
شاید در شرف تغییر فصل زندگی ام هستم
شاید از پاییز به زمستان
شاید از زمستان به بهار
اکنون برگهایم ریخته
شاخه هایم از سردی سنگین است و گاه می شکند
خیالم درد دارد
تا به حال خیال درد داشته ای؟
گفتنش هم دردناک است
چون همیشه پوزخندی طعنه آمیز به همراه دارد
روزیکه رویاهای زیبایم دستخوش رودخانه ای پر تلاطم با عمقی نامعلوم شد، خیالم غده ای بد خیم شد، که نمی دانم کجای وجودم را می خراشد و مثل خوره به جانم افتاده
هر روز بیشتر در وجودم ریشه می دواند و بدخیم و بدخیم تر می شود
درمانش نوازشیست که دریغم می کنند
درمانش نگاه گرمیست که به سمتم نشانه نمی کنند
درمانش جمله ایست از امید که این روزها نایاب نایاب است
همه چیز بوی تمام شدن ، مُردن و خلاص شدن می دهد
کاش انتهایش حسرتی و ای کاشی نماند که دستم کوتاه است.
مراقب رویا و خیالتان باشید تا امیدوار و با انگیزه بمانید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۱
شیما آبایی


چنان بهار زندگیمان لگد مال شد که برای تابستان به بار ننشست 
در پاییز برگی برای خزان نداشت و اولین برف زمستان شاخه های خشکیده را ترک دار کرد
با وزش باد مخالف چنان در هم فرو ریخت که گویی هیچوقت درختی در این نزدیکی نبوده
حال چه بهار باشد و چه زمستان چه فرقی دارد
پرنده ها صدای سازشان از کوک نیوفتاد 
خیلی زود منزل جدیدی بنا کردند و فکر می کردند چقدر احمق بودند که بر درخت پوسیده جا خوش کرده بودند
بی خبر از آنکه نطفه هایشان بر همان درخت جوجه شده بود
فراموشی بزرگترین نعمت خداست که برای موجوداتش مقدر کرده
چه درخت باشی، چه پرنده و چه انسان، وقتی نباشی فراموش می شوی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۶
شیما آبایی

رسم وفا ندیدم
بی وفایی، شیرین تر است انگار
همدلی نچشیده ام
خنجر زدن، عادت است انگار
مرحم شدن گناه است
نیش زدن، بهتر است انگار
صداقت شعار است
دروغگویی، رسم است انگار
نگاه گرم دیگر نیست
غریدن، قدرت است انگار
حرف شیرین نشنیدم
زبان تیز، کارا تر است انگار
قدردانی مُرده
بی چشم و رویی، داغ تر است انگار
من هم مُرده ام انگار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۴۴
شیما آبایی
پاییز را قدم می زدم
گویی برگ های بر زمین افتاده، نوازنده های قابلی هستند.
با صدای باد چنان هم سو می شوند و سازشان را با آن کوک می کنند که گویی جماعتی شاهد همنوازیشان هستند.
برگ های روی درخت می رقصد و اشتیاق فراوانی دارند که به گروه نوازندگان روی زمین بپیوندند.
رقص کنان و خرامان بر سن نوازندگان می نشیدند
برگ ها می رقصند و می نوازند و زیباترین لباسشان را پوشیدند
چنان با هم همنوا و هم رنگ هستند که از اتحادشان به وجد می آیم
پاییز چه سمفونیه زیبایست
فقط کافیست دل بسپاری تا هر روزش را در کنسرتی با شکوه بگذرانی
دل را به پاییز بده و گاهی مروارید غلطانی از گونه هایت سرازیر کن و بیرون بریز آنچه از پاییز گذشته دیدگان را تیره و تار کرده.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۵:۰۸
شیما آبایی

غرشش را می شنوم ولی آرام می شوم

چین و چروکش را دوست دارم

هر چه بیشتر زیباتر

کف می کند از هم می پاشد ، چقدر زیباست

خشمش اصالتی دارد

بزرگنمایی می کند و به همه می گوید ناچیزید

در برابرش احساس حقارت می کنم

دوست دارم خودم را به اوبسپارم و لحظاتی از کش مکش های دنیا دور باشم

کاش همیشه نزدیک خانه ام بود

کاش صدایش نوای لالاییم بود

مرد و زن پیر و جوان، دوستش دارند ، با همه بزرگیش تا بی نهایت بی ادعاست

خالص و پاک است

بی توجه به اینکه کودکی در حال بازیست یا صیادی در حال صید است یا کسی دستانش را می شوید موج ها را پشت سر هم می نوازد

سمفونیه زیبایی می سازد دریا 

باید کنارش رها باشی تا از جنس خودش شوی و تا نهایت لذت ببری

دریای شمال دوستت دارم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۳
شیما آبایی

کاش می شد چشمانی که روزی معصوم بودند را راحت بر حقایق ببندم و فکر آشتفته ام را در باد پاییزی رها کنم و باد خدمتی کند و آن خیالات ناجور را به بیابان های ناکجا آباد ببرد و برایم بالهای نازنینی جایگزین کند ، تا برقصم و پای کوبم و مشکلات را نفهمم ، پیشینه ای برایشان نداشته باشم ، حافظه ام را چنان خالی کنم که گذر نسیمی را با اعماق وجود حس کنم ، چنان بی خاطره باشم که هر رنگ برایم تازگی داشته باشد ، وز وز باد از درز در اتاق اولین صدای جالب زندگیم باشد ، با قطره آب از آسمان بترسم و احساس کنم سقف آسمان سوراخ شده ، کاسه ای بگذارم و همینطور دیوانه وار کاسه ها را اضافه کنم ، در مجموع حال مجنونی می خواهم، شاید به ظاهر طبیعی بودن بی معنی شده ، می خواهم نقطه صفر را از ابتدا شروع کنم و هر چیز را آنطور که هست زندگی کنم ، شاید انتخابم طعم های تلخ در بین شکلات ها باشد ، شاید رنگ سیاه زیباترین است ، شاید تنهایی بهترین حال است ، شاید سر لوحه ای که برایمان نوشتند و سالهاست مشغول به تکرارش هستیم اشتباه است

بزرگان دنیا دیده سرلوحه نویس، خود مشغول پر کردن سرلوحه اجدادشان هستند و گاهی گریزی می زنند و لبی تر می کنند و شِکوهِ ها دارند ، اما در نهایت احساس گناه می کنند

کاش تکرار نکنیم که در پیری نق نق و غر غر کنان همه از ما گریزان باشند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۴
شیما آبایی

چطور آموختیم!!!!

کودکیمان به آموختن گذشت

لحظه ای ناب از کودکی که شیرین ترین بود به خاطر نداریم

آموختیم فقط به آینده بنگریم 

 آموختیم اکنون را فدای آینده ای کنیم که سرابی بیش نیست 

آموختیم بیاموزیم آنچه را که نیاز به آموختن نداشت

آموختیم بدی و خوبی را 

هیچ کدام حقیقت نداشت

آموختیم دوست و دشمن را

همه دیگری بودند،  نه از دوست خبری بود ، نه از دشمن

آموختیم احترام را ، هیچ کس محترم نشمرد آنچه احترام بود

آموختیم محبت را ، جز بار سنگین مسولیت چیزی نبود

آموختیم آنچه نباید می آموختیم ، ندانستیم لذت ها را ، دلخوشی ها را ، ارزش ها را ، لبخند هارا ، نشمردیم نفس هارا ، نیاموختیم اعتماد را 

کاش از صفر شروع می شد

کاش مادران حال امروز ما را می دانستند

آنها هم قربانی تربیت سالارگونه ای بودند و تمام لطفشان را نثارمان کردند

کاش پدران علت سرکشی ها را می فهمیدند ، آنها هم افساری از جنس پدری داشتند

کاش پاره شود زنجیره لطف بزرگتری ، که می خواهد با بزرگتری ، بزرگ کند کودک معصومی که بستری امن می خواهد نه پادگان محصور به زور.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۰
شیما آبایی

نبودنت را نمی فهمم ، می دانم بودنت نعمتی بود که خیلی وقت است دیگر نیست

نعمت داشتن پدری همچون تو ، کمبودیست عمیق

کاش می شد جستجویت کنم

کاش می شد بسازمت

کاش می شد جبرانت کنم

اینقدر کودک بودم که رفتنت را نفهمیدم

هر چه بزرگتر می شوم هر روز برایم می روی و هر روز بیشتر غم نبودنت آزارم می دهد

کودک که بودم فقط دلتنگت می شدم

بزرگ که شدم خالی بودن پشتم سوزه سرمای تنهایی را با عمق جان به وجودم چشاند

پدری همچون تو سد محکمی بود بر سر راهه مشکلات و آدمهای بد نیت

روزی این سد چنان از پایه فرو ریخت که هیچ چیز نتوانست مشکلات را مانع شود

مادرم در جوانی بیوه شد

برادرم بی تکلیف

خواهرم مات و مبهوت

هر کسی از دلسوزی دستوری صادر کرد

هر کسی حرفی زد و دل زخم داری را سوزاند

تو نبودی قد علم کنی و مرحمی باشی

تو نبودی خط بدهی و زیر پر و بالت بگیری

همه جا یک پای کار می لنگد

هیچ کس نمی داند لنگ بودنش علتی دیرینه دارد

زبان های تند و تیز ، تیز تر شد

گاهی چنان رگ اعصاب را نشانه می گرفتند که گویی قصد جانمان را کردند

همه تا لبه پرتگاه نابودی حمایتمان کردند

از روی رفاقت خوردند تا تمام شد

نمی دانم حکمت این قصه چه بود

نمی دانم شکایت این دل های سوخته سیاه زخم شده را به که بگویم و از چه کسی طلبت کنم

می دانم تصمیم تو نبود

می دانم برنامه ها داشتی

از آینده نگریت شنیده ام

شکایت این روزگار را به خدا کردم

او هم سکوت کرد

کاش سرم فریاد می زد

کاش جواب فریادهایم را میداد

کاش توجیهی برای نبودنت داشت

هر روز دفتر زندگیمان بدون حضورت خط خورد

اما خط عمیقی که صفحات سفید آینده را هم سیاه کرد

هر روز زیان نبودنت در زندگیم را پرداخت می کنم

گناهم چه بود ، که از کودکی ، اینطور زیر بار هزینه های نبودنت خم شدم

( روز پدر )

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۵
شیما آبایی